جدول جو
جدول جو

معنی دست فشاندن - جستجوی لغت در جدول جو

دست فشاندن
(وَ دَ)
دست افشاندن. رقصیدن. (ناظم الاطباء). رقص کردن:
گر بطریق عارفان رقص کنی بضرب کن
دنیی زیر پای نه دست به آخرت فشان.
سعدی.
، کنایه از جدا شدن و ترک گفتن. (آنندراج). ترک کردن و گذاشتن. (ناظم الاطباء) :
طبع سیر آمد طلاق از وی براند
پشت بر وی کرد و دست از وی فشاند.
مولوی (از آنندراج).
اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند
دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند.
خاقانی.
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه.
نظامی.
، ظاهر کردن و فاش کردن و طرح کردن و آشکارا نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست افشاندن
تصویر دست افشاندن
کنایه از رقص کردن، تکان دادن دست ها هنگام رقص و نشاط
فرهنگ فارسی عمید
کسی که به ارادۀ شخص دیگر به کاری گماشته شده یا به مقامی رسیده و تابع و فرمانبردار او باشد، دست نشان، دست نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست گشادن
تصویر دست گشادن
باز کردن دست، کنایه از برای انجام دادن کاری آماده شدن، کنایه از آغاز بذل و بخشش کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
رقص. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رقص کردن. (غیاث) (آنندراج) انجمن آرا). کنایه از رقاصی کردن. (برهان). دست فشاندن. دست برافشاندن، اعراض کردن. رد کردن:
دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا
گر دهد جام زرم دست بر او افشانم.
خاقانی.
- دست افشاندن بر کسی، در روی او ایستادن. دست برداشتن بر او:
بسودا چنان بر وی افشاند دست
که حجاج را دست حجت ببست.
سعدی.
، کنایه از جدا شدن وترک گفتن چیزی. (آنندراج). ترک دادن چیزها. (برهان). رد کردن و ترک کردن. (غیاث) : دست افشاندن بر، او را ترک گفتن. از او صرفنظر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دادن چیزی و به لهجۀ شوشتر دست اوشندن گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
عافیت را جریده برخوانده
دست بر شغل گیتی افشانده.
نظامی.
، حرکت دادن دست: رافضیان چنین باشند به دبدبه ای که زنند جمع شوند و چون دست افشانی ناپدید شوند. (کتاب النقض ص 375) ، دست را حرکت دادن بقصد زدن کسی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، آشکارا ساختن، ابا نمودن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ نَ دی دَ)
دست برافشاندن. دست افشاندن. کنایه از جدا شدن و ترک گفتن. (آنندراج). ورجوع به دست افشاندن و دست برافشاندن شود، حرکت دادن دست به اطراف. رقص کردن:
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست.
سعدی.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
سعدی.
حبیب آنجا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیل است.
سعدی.
مطربا بنواز تا سرو سهی بالای من
برفشاند دست و بیند جانفشانیهای من.
فنائی (از آنندراج).
جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند
گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ دَ / دِ)
دست نشان. نهالی که به دست کشته باشند، گماشته. مأمور. منصوب، مطیع. فرمانبردار. تحت فرمان. تحت الحمایه: دولتهای دست نشاندۀ انگلیس آزادی خود را بدست آورده اند
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن:
مرا نیز ار بود دستی نمایم
وگرنه در دعا دستی گشایم.
نظامی.
گشا ای مسلمان بشکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست.
سعدی (کلیات ص 311).
سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب
ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا.
صائب (از آنندراج).
، برداشتن دست از. از دست رها کردن:
چو از تیر الیاس بگشاد دست
که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست...
فردوسی.
دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن:
تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان
گشاده به کین دست و بسته میان.
فردوسی.
گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل
دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم.
ناصرخسرو.
ز خون دل خویش من دست شستم
چنو دست بگشاد بر ریزش خون.
سوزنی.
گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست
کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر.
انوری.
ابلیس گشاده بود در معرکه دست
فضل ازلی درآمد ابلیس بجست.
؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59).
دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) :
گه سخاوت بر هر که او گشاید دست
گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق.
لامعی گرگانی.
گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در.
فرخی.
گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش
آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست.
سوزنی.
گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم
وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال.
حافظ.
آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند
بی انتظار آنچه بگفتند داده اند.
؟ (از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ / فِ)
دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان:
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم.
حافظ.
رجوع به دست فشاندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست افشاندن
تصویر دست افشاندن
رقص کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که دیگری او را بکار یا مقامی گماشته باشد، تابع فرمانبردار، دولتی که تابع سیاست دولتی قوی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست گشادن
تصویر دست گشادن
باز کردن دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نشانده
تصویر دست نشانده
((~. نِ دِ))
فرمانبردار، تابع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست گشادن
تصویر دست گشادن
((~. گُ دَ))
باز کردن دست مقید، جوانمردی کردن، بخشش نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست نشانده
تصویر دست نشانده
اجیر
فرهنگ واژه فارسی سره